حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

نقاشيهاي حسني جون

حسنی جونم سلام نقاشیهات را جمع کردم وازش عکس گرفتم خیلی بهترشدن وبعضیهاشون نیازبه توضیح دارن تازه بعدازتوضیح دادنش می فهمم که چقدر درمورد اطافت دقیق هستی واین خیلی خوشحالم می کنه    ابرها راقرمزكشيدي چون "وقتي بارو مي اد هوا قرمزميشه" ماه را قهوه اي كشيدي چون "روي ماه خاكيه خو"  بارش بارون را بنفش كشيدي چون "مدادرنگ سفيدبراي بارون بيرنگ نداشتم ازبنفش خوشم اومده " هواپيما درآسمان ودخترگل به دست "دختروپسركنارهم و هواپيما وستاره زرد چشمك زن هم توآسمان شب" "پرنده وزنبور وموشي زيربارون" ...
14 آذر 1392

چهار نهم آذرساعت ده ونيم صبح

دخترماهم سلام بازهم مثل سالهای قبل روزنهم آذرماه وساعت ده ونیم صبح را ثبت کردم تا ببینی چقدر عوض شدی ، بزرگ وخانوم شدی ،‌مثل ماه شدی   اولین عکسی که پنج ساعت بعدازتولدت توسط بابامهدی گرفته شد دوشنبه 1388/9/9 ساعت سه بعدازظهر  یکسالگیت درحالیکه به تب ویروسی رزوئلا مبتلا شده بودی ویک درجه تب داشتی سه شنبه 1389/9/9 ساعت   دوسالگیت درحالیکه برای رفتن به مراسم ختم یکی ازاقوام آماده میشدی چهارشنبه 1390/9/9 ساعت           سه سالگیت خونه بابائي بوديم وبراي خريدسيسموني ني ني خاله آماده مي شدي ...
10 آذر 1392

حسني جان تولدت مبارك

دخترنازم سلام چهارمين نهم آذرهم ازراه رسيد امروز مرخصي گرفتم واومدم خونه بابائي تا اززمان تولدت يعني ساعت ده ونيم صبح عكس بگيرم كاري كه شايد به نظر خيلي ها جالب نباشه ولي براي من مهم ودوست داشنيه تازه ازخواب بيدارشده بودي وسرحال بودي البته با موهاي افشون نمي خواستم بكربودن صحنه وقيافه ات را بهم بزنم باهمون لباس خونه عكس گرفتيم وخنديديم توراه برگشت به اداره ، فكرمي كردم كه اين چهارسال با همه بالا وپائينهاش چه زود گذشت وحالا اين منم كه به وجودتو عادت كرده ام وهرجا مي خواهم بروم ازخريد وپياده روي گرفته تا مجالس زنانه دوست دارم باهام باشي نمي دونم چطورسالهاي قبل ازاومدنت را تونستم تحمل كنم وچرا شيريني وجودفرزند را درك نمي كردم اينها همه ...
9 آذر 1392

خاله زاده ها

دخترخوبم سلام همونطوري كه فكرمي كردم خيلي ايرمان را دوست داري وخداراشكربا همراهي ديگران بهش حسودي نمي كني ضمن اينكه كاملا مشخصه يه حس خواهرانه براش داري وهمش مي خواهي باهاش بازي كني     ...
4 آذر 1392
1